جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

سلام دوستای گلم

عیدتون مبارک انشاالله سالی پر از خوشی و خرمی داشته باشید من هم سعی می کنم در سال جدید مطالب خوبی بنویسم فعلا خدا نگه دار

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

سلام دوستای عزیزم

بابا نمیدونم اینا که عاشقم عاشقم راه انداختن دیگه چی میگن آخه یکی نیست بگه بچه فوکولی آخه تو که شلوارتو مادرت میشوره هنوز بلد نیستی یه کارتو خودت انجام بدی چرا عاشق میشی ؟ اینو به این خاطر میگم که یه موقع داشتم یه مقاله میخوندم که همین موضوع باعث شد یه جوانمرگ بده دو سه سالی میشه که موضوع عاشقی امیر و افسانه میگذره امیر که یه پسره ساده بیست و پنج ساله بود عاشق یه دختر بیست و سه ساله به نام افسانه شده بود البته این عشق بیشتر از طرف امیر بود تا افسانه این وسط فقط در حد یه معشوقه باشه . اونطور که مادر امیر روایت میکنه امیر از لحاظ قیافه چندان جذاب نبود اما پسر پاک و معصومی بود و خیلی افسانه رو دوست داشت طوری که شب و روزش شده بود افسانه. امیر حدود دو سال عاشق افسانه بود اما پسری نبود که بره دنبال اون دختر و مزاحمش بشه حتی مادر امیر میگه :به امیر میگفتم لااقل یه روز برو بهش بگو که دوست دارم ولی امیر در جوابش گفت که اگه بهم جواب رد بده من میمیرم به گفته خانم خدیجه صفاری مادر امیر افسانه دختر خوش قیافه ای بود اما از لحاظ پاکی امیر یه چیز دیگه بود این موضوع تو این دو سال به قدری جدی شده بود که امیر تو خوابم هزیون میگفت و دائم اسم افسانه رو لبش بود حتی اونطور که مادر امیر میگه اون اجازه خواستگاری رفتن رو هم به ما نمیداد چون میترسید جواب رد بشنوه -امیر شبها پیشم می نشست و میگفت مامان اگه افسانه منو نخواد و میزد زیر گریه . دو سال و اندی از این قضیه گذشت تا یه روز امیر جراءت پیدا کرد تا به دانشکده محل تدریس افسانه بره و مزه دهن افسانه رو بچشه که از اون خوشش میاد یا نه . به هر حال امیر پسر سرد و گرم چشیده ای بود که تو این موضوع دستش بسته بود. -گفتم انشاالله که افسانه قبول میکنه و از دست دیوونه بازیای امیر راحت میشم.اونطور که گفته شده امیر رفته بود تا همه چیز رو تموم کنه اما افسانه که از دانشکده اومد بیرون دم در شاید باورتون نشه با یه پسر هفده هجده ساله خوش و بش کرد و با هم راه افتادن . امیر به خیال اینکه شاید از اقوام افسانه باشه بی نصیب به خونه برگشت از اونجا که به گفته خانم صفاری مادر امیر یه نسبت دوری هم داشتن امیر از اون خواست که به خونه افسانه بره و سر از کارش در بیاره . -به امیر گفتم بیا با هم بریم خونشون تا برات خواستگاری کنم وامیر هم که داشت واقعا دیوونه میشد قبول کرد -به امیر گفتم که به دائیش خبر بده تا به عنوان بزرگتر همراه اونا بره چون پدر امیر مدتها پیش فوت کرده بود . -به معصومه (مادر افسانه) که نسبت بسیار دوری با هم داشتیم زنگ زدم و بعد از خوش و بش گفتم ما مثلا فامیلیم که سال تا سال همدیگه رو نمیبینیم .به معصومه گفتم که میایم خونتون گفت مگه خبری شده .گفتم :امر خیره . قرار رو گذاشتیم برای جمعه اون هفته چون پدر افسانه فقط جمعه ها تعطیل بود و از اونجا که دوست داشت ما رو ببینه قرار موکول شد به روز جمعه. جمعه رضا (دائی امیر) رفت خونشون تا آماده بشن برای خواستگاری .همه چی آماده بود و امیر هم مثل همیشه ساده اما متواضع و خوشرو آماده حرکت شد . وقتی به خونه آقای طهماسبی (پدر افسانه)رسیدن با سلام و علیک و روبوسی رفتن داخل چیزی که بیشتر از از همه امیر رو ناراحت کرد و باعث تعجب امیر شد حضور افسانه تو جمع اونها بود . -امیر بهم گفت مامان چرا افسانه اینجا نشسته ؟ گفتم صبر داشته باش اونها که نمیدونن ما واسه خواستگاری اومدیم . سر صحبت باز شد و اون چیزی که نباید امیر میشنید شنید. آقا مسعود (پدر افسانه)مشغول حرف زدن بود که تهمینه (مادر افسانه)پرید وسط حرف و گفت :تو رو خدا ما رو ببخشید که واسه مراسم عقد افسانه شما رو دعوت نکردیم . یدفعه همه بی اختیار ساکت شدند . -من که شرایط امیر رو دیدم سریع گفتم که ما باید بریم .سریع به رضا گفتم که با امیر بره بیرون امیر قیافش نشون نمیداد که ناراحته. کمی تعارف و اینها بعدم امیر و رضا رفتن بیرون .من که کمی از افسانه پرس و جو کردم متوجه شدم که شوهر افسانه (البته شوهر که چه عرض کنم) همون نوجوان هفده هجده ساله که امیر برام تعریف کرده بود . همونطور که تهمینه برام از دامادش میگفت به این فکر میکردم که امیر چی میکنه !!! اون نوجوان اسمش نیما بود که پسر رئیس شرکت پدر افسانه بود که جهشی درس خونده بود و با افسانه تو همون دانشکده درس میخوند ولی با چهار سال اختلاف سنی !!! از همین میشد فهمید که فقط هوس باعث ازدواج افسانه و نیما شده . - به تهمینه قضیه امیر رو گفتم و اینکه امشب برای خواستگاری اومدیم .تهمینه از شنیدن قضیه یه طوری قیافه تکبر به خودش گرفت و گفت که اون دو تا همدیگه رو دوست داشتن و ما دخالتی نداشتیم . سه چهار روز از این مسئاله نگذشت که امیرتب کرد و به طور ناگهانی غش کرد و بعد از رسیدن به بیمارستان به کما رفت. چیزی که مشهود بود این بود که امیر فقط به خاطر افسانه به کما رفت و این فقط و فقط تب عاشقی بود . پنج شش روز از این قضیه گذشت که امیر مفت فوت کرد . -خانوم صفاری (مادرامیر)گفت :پسرم فقط بخاطر سادگی و عشق پاکش مرد..... جالب اینه که بدونید دو سه ماه بعد از این که امیر مرد افسانه و نیما هم از هم جدا شدند و این که این ازدواج از روی هوس بود

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

سلام

از من ایراد نگیرید که چرا موضوعاتت درهمه
دو دلیل داره
اولا من دوست دارم درباره هر موضوعی مطلب بنویسم
دوما کسی نظر نمیییییییییییییییییییده

سلام

چیزی که هیچ وقت قدرشو نمیدونیم ب

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

خوب این بار هم باختیم

انگار این پگاه از مردمش ناامید شده بچه های پگاه بدونن که ما همیشه پشتیبان اوناییم و اون تماشاگری که تو این شرایط تیمو رها میکنه و به بازیکنا فحش میده اصلا تماشاچی نیست پگاه اول بشی آخر بشی عاشقتیم دوست داریم

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

سلام
جوونای با غیرت رشتی روز دوشنبه با حضور گرمتون به ورزشگاه پانزده هزار نفری سردار جنگل رشت باعث دومین برد خونگی تیم محبوبمون یعنی پگاه بشیم
سلام
در اولین گام میخوام از همشهریای عزیزم بخوام که تا جائی که میتونن بهم کمک کنن هر کی که که عاشق رشته مطمئن باشید که با هم
و در کنار هم می تونیم به همه بفهمونیم که رشتیا خونگرم ترین و بهترین و با غیرت ترین مردم ایرانند.